۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

ترس

ترسم از هجوم شب
ترسم از سياهيه
ترسم از دلواپسي
ترسم از دلتنگيه
نگاهتو فانوس راهم كن
تا از اين كوچه ردشم
تا از اين كوچ رهايي
ميشود باور كرد
كه در آغاز اين كوچه
تمام من پيش تو جامانده ؟
برخواهم گشت تا

از لابلاي تو 
خود را پيدا كنم . 

آفتاب

اي آتش درونم
شرم كن از آفتاب
صبح ميرسد زمشرق
شب ميرود به مغرب
ناخسته از اين سفر
تا كام گيرد زمهتاب
تا يك دمي يك شبي
ارام گيرد در آغوش مهتاب
و اي آتش درونم
تا به كجا رفتي تو
شرمت باد از افتاب
 
Free counter and web stats