وقتي چشم غنچه باز شد
و ديد كه در همسايگي اش
گلي پژمرده است
غمگين شد و قطره هاي اشكش
روي گونه هاي سرخش نشست
وصبح هنگام دستي كه او راچيد
پنداشت كه آن اشكها
شبنمي بود
كه برگلبرگ نشست
( جعفري - شهريور89)
و ديد كه در همسايگي اش
گلي پژمرده است
غمگين شد و قطره هاي اشكش
روي گونه هاي سرخش نشست
وصبح هنگام دستي كه او راچيد
پنداشت كه آن اشكها
شبنمي بود
كه برگلبرگ نشست
( جعفري - شهريور89)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر